یعقوب بن سلیمان می گوید: مدتی از سال 61 هجری... (و) واقعه ی کربلا و شهادت آقا اباعبدالله الحسین _ علیه السلام _ گذشته بود که یک شبی من با چند نفر از یاران و دوستان خودم در محفلی دور هم نشسته و صحبت از واقعه ی دلخراش عاشورا و شهادت شهیدان کربلا کرده و بر قاتلین آن ها لعن می فرستادیم و می گفتیم که (الحمد لله؛) همه ی قاتلین شهدای کربلا، از مال و جان گرفتار شده و به جهنم واصل شدند.
در آن هنگام پیرمردی که در گوشه ای نشسته بود، رو به ما کرد (و) سوگند یاد نمود و گفت: «من از آن ها(یی) هستم که در کربلا در قتل امام حسین شرکت کردم و تا کنون هم هیچ آسیب و ضرری بر من نرسیده که موجب ناراحتی من باشد!» همه ی یاران با خشم و غضب بر او نگریستند.
در همان حال، چراغی که با روغن (= نفت) در وسط منزل می سوخت، دود زد و فتیله اش خراب شد. آن پیرمرد شروع کرد به اصلاح کردن آن.
ناگهان انگشت وی آتش گرفت! فوت کرد تا خاموش شود؛ ریشش آتش گرفت! بیرون دویده، خود را به آب حوض انداخت؛ ولی آتش در بالای سر او شعله ور بود و همچنین ماند تا هلاک شد!
خدا او لعنت کند!
نسخه ی خطی کتاب «گنجینه ی لؤلؤ و مرجان»
نگاشته ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی (قدس سره)